نیمه شب هجدهم

 

یوسف عزیزم هیچ لحظه خوبی نیست وقتی دلم تمام پیش توست و جسمم میرود که دور شود و کسی چه میداند این رفتن از آن رفتن ها هست یا نه؟ بوی خاک اجدادیست که مرا می خواند یا میلی موروثی به آن یک وجب خاک شاید . حقیقت این نیست که من شوق یک مسافرت دل چسب را در خود حس می کنم. حقیقت این است :میروم که هزاران حس جدید و میلیون ها طعم خاطره انگیز را  تجربه کنم . شاید که همه چیز یک اندوه مضاعف باشد و هیچ پرنده ای آواز خوشحالی سر ندهد .

یوسف کسی آنجا هست که میشود سرم بر سینه خاطره اش ، نگویم و او بشنود و تو را ندیده باشد و نقشت را بر پرده چشمان همسرت ، بتواند که ببیند و جای پای قدیمی اش را بشود که من تنهای تنها تکرار کنم و تنها راه نرفته باشم .

چرا گریه می کنم یوسف؟ ۳ سال قبل که آنجا بودم تهران بله برون الهام بود و لحظه به لحظه تلفن زنگ می خورد که برف دونه آه ایمان اینطور گفت و برف دونه وای ایمان آنطور کرد...

من روی تراس خانه تقریبا امروزی دختر خاله نشسته بودم و غروب بود و  سرشاخه های بید و سرو و تبریزی  در باد تکان می خوردند  و من روی کلمات دیوان حافظ دست می کشیدم و بوی تو بود که مستم کرده بود ...آه...یوسف تو از کدام روزنه وارد جانم شدی که چنین به دل نشستی؟ وقتش را از کجا بدانم و چه کسی میداند می شود همیشه عاشق بود و مست بود و ثانیه ها و سالها بگذرد و  تو نه آغازی بشناسی و نه پایانی ...

می خندی شیرینم؟ به یادم می آوری تو سه سال قبل هنوز یوسف هیچ برف دونه ای نبوده ای و نمی دانی من نامت  نشنیده بودم و نشانت  می شناختم ...

تو را می بوسم همان گونه که همیشه ، همان گونه که شبیه بوسیدن هیچ کس نیست و دلم تو را می خواهد و ...از من خداحافظ یوسف!

 

هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی       که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی 

 

نیمه شب هفدهم

 
 من باید باهاش میرفتم یوسف! اون آفتاب ۱۳ خرداد ۱۳ سالگی نباید پشت درخواست بی گناه اون و عاقبت اندیشی گناه آلود من و جمله های درهم و برهمم و حرف آخرم که نه! نمیام بهنام! غروب میکرد.
...
تمام این ۴ ۵ سال شلوغی مترو برای من هیچ معنی خاصی نداشته همیشه هندزفیری به گوش به همهمه ی جمعیت مثل فیلم های صامت نگاه کردم . نوای آهنگ جهت فکرم رو میبره به جایی که دلم میخواد یا گاهی موسیقی متن خیالبافی هام درباره آدم هاییه که در دیدرس قرار میگیرن. نگاهم به نگاه هیچ کس گره نمی خوره یا می خوره و به زودی فراموش میشه هیچ چشم در چشم شدنی به بار دوم نمی کشه یا می کشه ، بی هیچ خاطره ای .
روی تابلو آبی رنگ نوشته بود میدان حر و من به انگشتای دستم خیره شدم و فکر کردم یه ایستگاه مونده ...دو ایستگاه مونده و آخ! یکی پنجه پای راستمو له کرد. سرمو بلند کردم تا ببینه دردم اومده و این پای من بوده نه کف پوش قطار. رد شده بود که بره اما ...نرفت!
برگشت و بدون اینکه چیزی بگه بالای سرم ایستاد . و من حس کردم خط نگاهش صاف به قرنیه چشم های من میرسه . واقعیت اینه که برنامه ریزی های خداوند همیشه بی کم و کاست اتفاق میفته برای همین پیرمرد افغانی از کنارم بلند شد و اون نشست!
 گرمای نفسش خورد به گونه هام وصدای آشناش به گوشم که برف دونه!!! وای یوسف محسن بود! همون که خونشون دو تا بعد از ما اون طرف کوچه بود . همون که توی راه دبستان دنبال من می کرد و من جیغ می کشیدم نمی تونی منو بگیری ... همون که به لپهای من  گفت پفک و من از لی لی بازیمون اخراجش کردم ...محسن پسر بچه شر کوچمون بود حریف کشتی گرفتن های من و همون که وسط خاله بازی من و الهام سر می رسید و کاسه و بشقابمونو بر میداشت و فرار می کرد و همون که تابستونها قاچاقی به ما دخترها آلوچه  می فروخت و پولشو کارت می خریدتا همراه بهنام با پسرای خیابون شرف مسابقه بدن.
گفت  حلقشو ! بلا شوهر کردی؟ من که دو باری تا دمش رفتم و نشد حالا باز یه فکرایی تو کله امه. با داداشم میریم چین جنس میاریم تو بوتیکای قشم و کیش پخش می کنیم .
براش از خودم گفتم و الهام و برادرهاشو و ...گفت خیلی وقته محله قدیمی نرفته آخرین بار تشییع جنازه رفیقش ... باورت میشه یوسف ؟
...
هیچ وقت خودمو به خاطر اون غروب ۱۳ خرداد نخواهم بخشید ...مادر بهنام شبی که از اون قالی شویی لعنتی به خونه برمی گشت  کنار جاده قم تهران زیر چرخ های کامیون خرد شده بود  درست یک هفته قبل از اینکه شب هفتش شوهرش برای چند گرم هرویین خمار و بیچاره این در و اوندر بزنه و بهنام ۱۴ ساله بمونه و سارا که هم سن من بود و دوتا کوچکتر های ۸ و ۳ ساله .
یوسف می دونی زندگی هم می تونه مثل تل کاغذی که رویش بنزین خالی کرده باشی با یه جرقه الو بگیره و بسوزه و بسوزونه؟
سارا انگار چند ماهی تهران موندو بعد سپرده شد به عمه ای در روستای ناکجا آباد و شوهرش دادن و فرار کردو ...یوسف باور کن! زندگی گاهی آتش می گیره ...در ذات زنده اش میمیره...سارای مو طلایی خاطره های دور من حالا شب ها زیر تن زبر کسی یا کسانی اون طرف آب های نقره ای خلیج فارس لحظه های باقی مانده این جوانی  گندگرفته و نفرین شده رو درهم به درهم می فروشه.
...
ایستاده بود روبروی من و با نوک کفشهاش خاک رو این طرف اون طرف میکرد ! گفت بابام پول اجاره نمیده به حاج اقا ! میگه خونه نمی خوام ! نگفت این دو سه شب سارا نبوده و اون با پسر ها خونه محسن خوابیده ...نگفت بابا لباس ها و کفش فوتبالشو فروخته ...اخه می دونی یوسف ...نه!تو از کجا بدونی  بهنام دروازه بان نوجوانان استقلال بود ؟
گفت میرم سارا رو پس میارم...پسرا رو بر میدارم بریم قزوین زیرزمین خونه خاله رو اجاره می کنم...میرم دنبال کار... شوهرخاله یه قولایی داده! برف دونه! اگه من برم...بابات سرت داد میزنه ! میگه برو بیرون . تو هم که هیچی نمیگی . برف دونه تو باشی سارا دیگه هیچ جا نمیره . برف دونه ...
یوسف بین ما هیچ چیزی نبود ! یا حداقل این چیزی بود که به فکر ۱۳ ساله من میرسید . و اینکه این فکرها چیه تو می کنی بهنام ...مگه الکیه؟
...
برف دونه... ببینمت! خره چرا گریه می کنی؟ مگه بهنامو یادته؟ آبجیش دوستت بود؟
...
برف دونه...ببینمت! نمیای؟ لبهاشو به هم فشار  داد و سایه مژه های بلند خاکی رنگش پایین افتاد
یوسف تقصیر من نبود که هرگز به فکرم نرسیده بود اون جز بهنام پسر همسایه معنای دیگه ای هم می تونه داشته باشه  و من براش تنها برف دونه ی چند خونه اون طرف تر نیستم .
من...نمیام بهنام!
...
بدبخت نفهمید خواهرش چه طوری گم و گور شد...کوچیکه بود...آیدین ... تشنج کرد ... شوهر خاله هه نبرده بودش دکتر ...فلج شد . بهنام دنبال باباهه رفت بکشدش بیرون خودش گیر افتاد مثل اینکه شیشه می کشید ...چه میدونم والا! بدبختی که بباره دیگه از درو دیوار میباره !  آخرش با یه آمپول هوا خودشو خلاص کرد...توی خرابه های ته خیابون شرف پیداش کرده بودن ...برف دونه! حالا اوضاع تو چطوره؟... ای ! رسید حسن آباد؟ ...خلاصه به همه سلام برسون ...خداحافظ!
 ...
 بهنام من دیگه برم خوب؟
برف دونه! ...من ...خداحافظ!
 

 

نیمه شب شانزدهم

 

روی زمین کنار هم دراز کشیده بودیم . شاید نه چندان کنار هم . در واقع من کمی بعد از اینکه اون چشم هاشو بست در زاویه دیگه ای کنارش دراز کشیدم توی فکر های خودم در چرخش بودم ناخوداگاه سرم رو به بازوش تکیه دادم تکون خورد و پشتش رو کرد به من.

اگه ببینیش که چقدر پیر و لاغر شده پوستش لایه لایه روی هم چین خورده دیروز جلوی اینه با دستمال کاغذی روژ لبم رو یکنواخت می کردم برگشت طرفم توی صورتم دقیق شد گفت منم یه روزی مثل امروز تو بودم بلکه خوشکل تر آه!

مادرم زن خوش اندامیه . طبیعتا جوون  هم که بوده ... نفرت انگیزه بهش فکر کنم اما قدر و بداخمی های شوهرش وقتی چند شب از هم دورن خبر از اتفاقاتی میده که هنوزم بینشون جریان داره ...همدیگه رو آزار می دن شوهر به روش خودش و مادرم هم به روش خودش ...روزی نیست که سر هم فریاد نکشن و پدر و پدر جد همو با فحش های آنچنانی توی گور نلرزونن ...اما طبق یک قرار نا نوشته شب ها آتش بس اعلام میشه و تا اونجایی که گوش های پنج شش ساله من وقتی کودک بودم پچ پچ هایی شنیده بود همه چیز طبق خواست دو طرف هرچند که کمی عجیب و غیر معمول اما بی کم و کاست پیش می رفت ...یوسف معلومه یه بچه به اون کوچیکی هرچقدر هم ذهن پردازشگری داشته باشه نمی تونه سر از تمایلات کمی زنانه پدر و  کمی مردانه مادرش در بیاره

این چیزی نیست که کسی بهش پی برده باشه جز برف دونه که تو هم خوب می دونی نه هرگز باهوش که  تنها بی اندازه حساس هست 

اینا رو نگفتم که قصه شب کاری های مادر و شوهرش رو که اندازه همین چند تا جمله هم به من ارتباطی نداره برای تو گفته باشم ...یوسف هیچ دلم نمی خواد به مبدا درخشان حیات جسمانیم فکر کنم که تنها باعث میشه اندازه خود اقیانوس آرام یک اقیانوس استفراغ کنم فقط گاهی به این شوخی با نمکی که چند وقت پیش کسی برام اس ام اس کرده بود فکر می کنم که اغلب ایرانی ها متولد آذر ماه هستن چون نه ماه قبل تعطیلات نورورز بوده و ... و یادم میاد مادرم تا مادرجون زنده بود عید ها رو شهر مادریش میگذروند شوهرش هم اینجا با یاد شبهای وصال به خودش وعده یکی دو هفته بعد رو میداده که زن برگرده و ... و تو شاید ندونی که من و سه تا خواهر ها همگی در فاصله آخر آذر تا اوایل دی ماه به دنیا اومدیم ...و من فکر میکنم چقدر اردیبهشت زهر ماری برای مادر بوده وقتی دل به هم خوردگی های صبح به صبحش خبر ورود منو که کم از خبر مرگ جای خوشحالی نداشته بهش داده ...و اینکه چرا هیچ کدوم از دوا درمون های خاله زنکی و چیز سنگین بلند کردن ها و از بلندی پریدن ها و زعفران دم کرده خوردن ها و قرص ها و آمپول های تجویز دکتر کارگر نشد و  در کشاکش جیغ و ویغ و بمبارون تهران و همون فردای روزی که خیابون پایینی رو زده بودن و همه ترسان و ویلان توی سر میزدن و پدرم که طبق روال همیشه حتی نمی دونست زنش چند ماهه بار شیشه داره چه برسه به اینکه بالای سرش حضور داشته باشه... من متولد شدم!

یوسف !من خوب ...دروضعیت خاصی هستم! خوب که نه اما بد هم نمیدونم یک جورایی ملس زندگی میکنم . فقط می دونم همه چیز همیشه همینطور بوده اما من هرگز! کمی ترسناکه نه؟