نیمه شب بیست وچهارم

یوسف جانم سلام.

دلم چقدر برای اینجا تنگ شده یود.برای اینکه روی صندلی سرخ رنگم که بهتر از آغوش تو نباشه(اصلا قابل مقایسه نیست) جای بی اندازه راحتیه ، و درست قالب اندام من ، بشینم ولیوان صورتی چای رو روبروم قرار بدم. انگشتامو روی کی برد بگذارم و شروع!


دیروز غروب طبق معمول این چند روز رفته بودیم من وهراس (خواهر بزرگه) و دخترش به باغ انار.البته که هیچ کار خوبی نیست یک جنبه از کنش ها و واکنش های کسی رو ملاک شناخت شخصیتش قرار بدیم.اما هراس حقیقتا نامی جز هراس نمی تونه داشته باشه. حد اقل این چیزیه که من همیشه در وجودش احساس کردم. حتی در راه رفتن احتیاط آمیزش . در نگاهش که مثل یک براءت دایمی از گناه به نقطه ای از زمین زیر پا تبعید شده.

اون یکی از کسانیه که همیشه تحت توجه میکروسکوپیک من قرار داره. سعی می کنم لایه های پنهان شخصیتش رو در ذهنم بزرگ نمایی کنم. اساسا مثبت نیست اما قابل توجهه . تو نمی تونی تصور کنی چه حجم بزرگی ازرنج ها و خواهش ها و ایده آل ها روی پایه لرزانی از هراس قرار گرفته.

و ترس و تردید چه رنگ مات دیر پایی از بی رحمی به سرتاپای سالهای عمر اون زده.نمی خوام بیشتر از این توضیح بدم.اگه بخوام برات بگم چند جلد کتاب میشه از مغلطه ی پابان ناپذیر یأس و خطا.

از پله ای ورودی که بالا میریم میرسیم به جاده ی بلندی از سنگ سفید در کنار محوطه ی مربعی شکل پوشیده از چمن که عصر ها زمین فوتبال کارگر های برج نیمه کاره ی کنار پارکه.

چندان مسیر پر رفت و آمدی نیست و هرازگاهی که زنی یا دخترکی از اونجا گذر میکنه چه شوری که در آتش تمنای چشمان این زن ندیده ها شعله میکشه.زیاد هم نمیشه دلخور شد. از هر کس باید اندازه ی امکاناتش توقع خویشتن داری داست .تمام روز کار طاقت فرسای جسمانی و تحمل تحقیر وتهدید و تحکم و آجرو خاک و سیمان و سنگ و مرد و مرد ...و دم غروب وانتظار برای تماشای عبورکوتاه عروسک های دست نیافتنی که امشب هم خواب خالی از تجمل این طفلک ها رو به رویایی مهمان کنن .

بالای بالا روی تپه ی سبز پشت دریاچه کنار درخت کاج قرار گاه منه. جایی که نیمی از تهران در روشنایی چراغ های چشمک زن حضورش رو اعلام میکنه و کمی این طرف تر یک پهنه پوشیده از چمن و درختان انار ، مقبولیت برج های مدرن و بلند روبرو رو زیر سوال می بره.

چقدر جای تو خالیه یوسف! کنار دریاچه که ایستاده بودم جریان تند باد قطرات آب رو ازسر شانه ی فواره ها می دزدید و به صورت من می پاشید . چشمام و بسته بودم و تو رو تصور می کردم که کنارم ایستادی و همزمان با من از خوشی سرشار میشی. یوسف تو هم دقیقا مثل من عاشق هستی؟ تو هم حس می کنی در ورای سرسبزی درخت ها و زلال آرامش بخش آب ها کسی هست ...که عشق رو زیر پوست خاک و هرچیزی که از خاکه به جریان می اندازه ...بوی خوشش رو حس می کنی که ازگذرگاه نیروی زندگی ، در امتداد آوند گیاهان ،تراوش میکنه؟

گربه ی عسلی رنگ که برات گفته بودم یادت هست؟ دیروزم دیدمش .فکر کردم شاید حق با تو بوده دنبال غذا می گرده .اما به سوسیس و کالباس هایی که براش می گذاشتم هیچ محل نمی گذاشت . از گربه های علاقمند همراهی مثل اینکه اهانتی به قداست خلوتش باشن دوری

 می کرد باز چشما شو بسته بود و تسلیم و مست و درگیر چیز ی که به چشم دیده نمی شد درخت به درخت ... بوته به بوته... گل به گل... برگ به برگ ...علف به علف می بویید و رد کسی رو دنبال می کرد.

 باورت میشه؟ فکر می کنم عاشق بود.

نیمه شب بیست وسوم

الان با هم حرف زدیم. من می خواستم بهت بگم اما نشد. نگذاشتی.

یوسف ! شیشه عمر منو نشکن!...خیلی ساده تر از اونی که تو فکر کنی اتفاق میفته و تمام!

...

آخ!

...

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب
 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم... خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند .

                                            مهدی اخوان ثالث

 

http://www.sharemation.com/bersisa/115_Akhavan_-_Ghaasedak%5B2%5D.mp3?uniq=hz2v8m

 

نیمه شب بیست و دوم

 

یکی ، یه آدم بدی ایمل منو هک کرده . پسوردمو تغییر داده . تازه چند روز پیش بی اجازه من برای تو شعر فرستاده بود.

به نظر غصه خوردن براش احمقانه هست اما دل من خیلی از این دستبرد شکست.خیلی ...خیلی!

 انگار یک نفر بره توی اتاق خوابی که همیشه مال تو بوده ... پر از بوی عشقبازی های تو... و در رو به روی تو ببنده.

 و چیزی ناگهان از دست بره . و دلت تنگ بشه برای ملافه های نمدار که چقدر یادت رفته بود بشوریشون... و و یادت بیفته پیراهن آبی رنگ همسرت که روی زمین افتاده بود و طرح دایره وار عرق زیر بغل پیراهن که تو دلت براش ضعف می رفت و شونه چوبی قدیمی که تار موهای تو رو بین دندانه هاش  امانت داشت و بغض های نیمه شبی و خیره شدن به حلقه ی ناموزون ماه از پشت حریر پرده ها و صدای همسرت که در فضا می پیچید ...برف دونه!...جایی برای وقتی منتظر بودی و غمگین بودی و هیجان زده بودی و مستانه عاشق بودی و عاشقانه مست بودی و می شکستی و پیوند می خوردی و عادت می کردی و عادت کرده بودی و عادت کرده بودی...

منتظرت بودم نیومدی.

حتما بیرونی.

منم بیرونم.

می خواستم بیشتر از این بنویسم.

اما درد میکنم.

فردا می نویسم.

http://music.tirip.com/g.htm?id=10641