نیمه شب سی و پنجم

 

سلام عزیزم

من خیلی فکر کردم . دور و بر من هیچ مردی جز تو وجود نداره. خیلی ها اسمش رو با خودشون این طرف و اون طرف می کشن اما تو رسمش رو با اسمش با هم داری. حالا و همیشه تو تنها مردی هستی که من امروز رو بهش تبریک میگم. ازت ممنونم به خاطر همه چیز و به خاطر خاطره ی زیبای مردی که دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت. روز مرد مبارک .روزت مبارک عزیزم ، بهزاد!

 

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند


دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود

 
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شوم

 

http://music.tirip.com/g.htm?id=369


 

 

نیمه شب سی و چهارم

 

میگه : تو ازش دوری. فکر می کنم :  آیا نباید همون ماه های اول ازش می خواستم بیاد؟ یا من برم؟ حداقل برای یه مدت کوتاه.اینقدر که به اندازه کافی با هم بوده باشیم.

میگه : تو خیلی چیزا رو نمی دونی. فکر می کنم : اون چقدر کم میگه که من بدونم چقدر خسیسه در دادن اطلاعات و من به هزار و یک مو شکافی شاید که چیزکی بفهمم.

میگه :نمی تونی بفهمی دقیقا اونجا داره چه اتفاقی می افته. تو باید از کسی که بهش دسترسی داره اطلاعات دقیق بگیری اما می گی هیچ کس رو نمیشناسی که به اون دسترسی داشته باشه. فکر می کنم : !

 

بهت میگه : چرا مشکلات کاری اون یا مسایل مالی  باید باعث بشه رابطه شما آسیب ببینه  فکر می کنم : من نه همکار اونم نه شریک مال و داراییش چرا تیر غیب دامن من رو گرفته این وسط؟

 

میگم : می ترسم بهش نزدیک بشم پیله تنهاییش رو بشکنم  . میگم : اون به هزار و یک زبون به من حالی می کنه نزدیک نیا  میگه : نه ! حالا وقتشه که به کارهاش ، کاری داشته باشی .

 

میگه : این شرایط داره روی زندگی هردوتون اثر میگذاره  . فکر می کنم :  زندگی هر دومون؟؟؟ توی ذهنم تصویر مردی که به سمتی می دوه و زنی که به سمت مرد میدوه  تدایی میشه.

 

میگه : ببین این آشفتگی ها میتونه دلایل زیادی داشته باشه فکر می کنم : مرغ شومی در دلم آواز سر میده

 

میگه : مثلا دراگ    فکر می کنم :  نه! میگم : نه ! آخه چطور؟ کجا؟ چرا؟؟؟ نه! ور منطقی ذهنممیگه :  شاید به خاطر فشار و ... ممکنه! میگه : ببین مثلا نمونه ای بوده که...یادم میفته به کاتالوگ های آموزشی مرکزی که یه وقتی اونجا کار میکردم ...آدمهایی که اونجا میدیدم اون زن چشم آبی  که بچه به بغل میومد  برای گرفتن نسخه و متادون برای شوهر دکترای ژنتیکش که به خاطر شرم و ناباوری از وضعیت به وجود اومده با پای خودش حاضر به اومدن نبود  ،  التماس می کرد . امیر که روزنامه نگار بود و هی با اون چشمهای ملتهب و قرمز به من زل میزد و با انگشت اشاره اش محض تاکید روی  میز ضربه میزد و می گفت همه! برای همه امکان داره!

 ور احساساتی ذهنم میگه : نه! ممکن نیست.  ور منطقی اصراری نداره . من با صدای بلند میگم : نه! ممکن نیست.

 

میگه : شاید فشار مسایل مالی : فکر می کنم : این قابل قبوله. اون هیچ وقت نگذاشت من دقیقا بفهمم .مغرور تر از حرفاست. اما این حقیقتیه که بهتره روش تامل کنم.  اون تنها بود و  شرایط سختی داشت. می تونم تک تک لحظه هاش رو مجسم کنم . من هم گاهی به این شرایط دچار شدی . درست 6 7 ماه قبل موقع عمل مامان و شروع ترم و بیکاری ...اما منصفانه می پذیرم شرایط اون خیلی پیچیده تر و سخت تر بوده و بار مسیولیتش سنگین تر.

 

میگه :یا مثلا افسردگی ...میگم :  اونم همین برداشت رو داشت چند جلسه ای هم پیش مشاور می رفت و نفسم تنگ میشه بقیه جمله در صدایی نامفهوم شبیه آخ یا آه از دهنم خارج میشه ...تمام نیروهای درونیم با فشار موج نفرت میفرستن ...پیشونیم از استیصال چین میفته کسی درونم میگه : منصفانه نبود. حرفاش منصفانه نبود. از لای لوردراپه ها نور نارنجی غروب به درون اتاق می افته بلند میشم لورد راپه ها رو کنار میکشم فکر می کنم :از کی ترکیب نارنجی و آبی آسمون حالم رو به هم میزنه؟ از همین چند ثانیه پیش که یادم افتاد اون بهش گفته بود این رابطه رو تموم کن؟ چرا بهش نگفت این تویی که داری اشتباه هندل میکنی؟اگه مسیر کاریش اونی نبود که می خواست گناه من چی بود؟ مگه خودش نمی گفت مشکل از تو نیست من با خودم مشکل پیدا کردم . پس چرا تنها اقدام موثرش کنار گذاشتن من بود؟ چرا نگفت : من رو کنار بگذاره ، از خودش که نمی تونه فرار کنه.

 

یعنی مقصر همه چیز من بودم؟ من چقدر از وقت اونو به خودم اختصاص میدادم که باعث به بطالت گذشتن عمرش بشم؟ من چقدر روی مسیر کاریش اثر میگذاشتم؟ ایا هرگز سعی کردم با ایدآل هاش بجنگم؟ آیا من خودمو بهش تحمیل کرده بودم ؟

 

به همه اینا فکر میکنم اما چیزی نمیگم  فقط سعی می کنم ریتم نفس هام رو کنترل کنم .

 

میگم : دیگه به آینده فکر نمی کنم فقط میخوام اون آروم باشه این آشفتگی داره جونم رو به لب می رسونه . وضعیت اون شبیه دست و پا زدن در  آبراهی  هست که به سختی میشه در جهت جریان آب قرار گرفت و وضعیت من شبیه رقص پرشور و دلبرانه ی یک بالرینه که تازه پس از پایان اجرا می فهمه در چشم تماشاگرانش چیزی بیشتر از یک دلقک مضحک و بی استعداد نبوده. فکر می کنم :این هرچیزی که هست اسمش زندگی نیست!

 

میگم :  اون حق نداره به من بی احترامی کنه . من باعث و بانی ناکامی های اون نیستم . نمی گم وقتی قراره  3...2 دقیقه در هفته با هم حرف بزنیم بین هر سه کلمه یک بار میگه ok  ...    یعنی تمومش کن! فکر می کنم : من دارم همه تلاشم رو می کنم که این بحران رو بگذرونیم  و اون فقط میخواد صورت مساله رو در وجود من خلاصه کنه و با نبودن من خیالش راحت بشه که مشکلی نیست .

 

میگه : خوب شاید فقط با تو اینطوره ...ممکنه موضوعی باعث میشه حضور تو مضطربش کنه ...مثلا وجود یه زن دیگه... فکر می کنم :...نمی تونم به چیزی فکر کنم... زیر لب میگم :  خودمو می کشم! بعد میگم : یه وقتی اون گفته بود اگه بهش خیانت کنم... خورد میشه ...فرو میریزه ...نابود میشه... شاید بکشدم و کسی در ذهنم اضافه میکنه البته خیلی وقته دیگه چنین عکس العمل های شاعرانه ای نداره ...میگه : ببین مثلا موردی بود که آقایی...من میشنوم و نمیشنوم ... قلبم نمی تپه ...میکوبه!... میگم : نه! اون اینکار رو نمی کنه .  اون فرق داره . یادم میفته یه بار گفته بود اگه موقع آشنایی با من متاهل بود وارد این رابطه نمی شد...اون ...به ...من...وفاداره! و ته دلم با اطمینان میگم :  بیشتر از من به خودش! نه! اون کثافتکاری نمی کنه... شاید آدم بکشه...یا هر کار وحشتناک دیگه ای... اما خیانت نمی کنه.

 

میگه : به هرحال ممکنه پیش بیاد.   دیگه نمی خوام بشنوم... میگم : اون اینقدر چیپ نیست ...نه. نیست! لبم رو گاز میگیرم ...چشمام از وحشت باز باز شده ... خودمو می کشم! ...میزنم زیر گریه ...مطمینم اینکار رو می کنم...خودم رو میکشم!

 

میگه : ببین من نمی خواستم ذهنت رو نسبت به اون خراب کنم...اینا اوپشنهایی هست که معمولا برای افراد پیش میاد...اشکام رو با لبه روسری پاک می کنم یادم میفته همیشه از شلخته گیها بدم میومده ...یه خانوم همیشه دستمال همراهش داره ...فکر می کنم : این وضع باید درست بشه! این زندگی هردوی ماست... نمیگذارم خراب بشه. سرم رو بالا میگیرم... هوا تاریک و روشنه ...هم تاریک هم روشن... باید بفهمم چه اتفاقی توی زندگیم افتاده این هوا هرچه قدرم تاریک باید که روشن بشه .

 

 

http://music.tirip.com/g.htm?id=25892

 

نیمه شب سی و سوم

 

امشب شب آرزوها بود و من منتظرت بودم...تو اما ...نیومدی!

 

http://music.tirip.com/g.htm?id=1927