نیمه شب بیست و یکم

 

یوسف گاهی فکر می کنم هزار سال شاید که بگذره و تو حتی جواب یکی از نامه های منو ندی.

اینجا اگه بدونی ...آسمون هم دلش از جایی پره ...فریاد میزنه و می باره ...هق هق  ، شر شر می کنه .

دیروز  من مجموعه کاملی از گرفتگی های روحی و ذهنی و جسمی بودم. تب داشتم و تو می دونی من بیماری های جسمی رو در امتداد بیماری های روحی تجربه می کنم شب قبلش یک سوسک معصوم بی گناه قربانی ترس احمقانه من شد و مامان با دمپایی کشتش و من فکر کردم دنیای به این بزرگی یعنی گنجایش من و اون سوسک طفلک با هم رو نداشت؟

من جیغ کشیدم و دفتر آرزوها و عاشقانه ها و دست آوردهای  زندگی موجود کوچکی زیر ضربه ی یک دمپایی نابود شد.

 دیوانه ی خودخواهی هستم. یک فاشیست باالقوه . سوسک ها رو دوست ندارم صرفا چون هندسی اندام خدا دادیشون طبق دلخواه من نیست.

و ایا ممکن نیست اون حشره ماجرا جو که اتفاقی مسیرش به زیر تخت خواب دیو سفید افتاده بود ، دل در گروی کسی داشته باشه؟  و یا دلدار دل بی نوای سوسک دیگری باشه؟و آیا برای من این ضربه مرگ آسایی نیست که تو ،محبوب من ، در یک شب بهاری به چنین سرنوشتی دچار بشی؟

می بینی یوسف هیچ چیز هرگز همون قدر ساده نیست که به دست ما اتفاق میفته.من باعث مرگ یک موجود شدم. و شاید یک عاشقانه فاجعه بار رو رقم زدم. و شاید اون یک مامان به دنبال غذا بوده باشه و بچه سوسک های بی مادرش حالا این طرف و اون طرف ، پریشون و تنها دنبال مادرشون می گردن حتی شاید هنوز راه نیفتاده باشن و حالا بی پناه و بی مادر زیر دست و پای حوادث پیش بینی نشده له بشن . و تو خوب می دونی هرگز هیچ کس مامان آدم نمیشه. و من که بچه های شیرخوارگاه رو بغل می کنم می فهمم هیچ کس تو رو اونطور امن و بی مخاطره در آغوش نمی گیره که مادرت.

داشتم از دیروز می گفتم...با مامان رفته بودیم بیمارستان برای سیتی اسکن و ویزیت...این بیمارستان مثل خیلی جاهای دیگه بی ربط یا باربط ورودی زن ها و مردها رو جدا کرده    و به نظر من منظورش این بوده که تو از همون بدو ورود احساس متفاوتی نسبت به جنس مخالف پیدا کنی و اگر توی راهرو یا جای دیگه مثلا زنی رو دیدی که گونه هاش کمی سرخ تر از حد معمول بود یا چند تار مویی حتی سفیدو نامرتب از زیر مقنعه اش پدیدار شده بود   کاملا گرسنگی ذهنی برای دید زدن همه زوایای اندامش رو پیدا کرده باشی و اگر مرد هستی به خودت بیای که اساسا زن یک " چیز"  خاصی هست که باید این چنین پنهان بشه و غریزه جست و جوگرت پیرزن های ۸۵ ساله رو هم بی نصیب نگذاره. و اگر زن هستی از خواب غفلت بیدار بشی و بفهمی که تو خیلی" چیز " جذابی بودی و خبر نداشتی  و تمام نیروهای ناخود آگاهت درکار دلبری به کار گرفته بشن ولخ لخ  یک جفت دمپایی مردونه چنان تو رو مسخ و مخمور کنه   که آغوش گرم رت باتلر در سکانس تقاضای ازدواج   ، اسکارلت رو.

بگذریم...دم در کارت شناساییم رو تقدیم کردم تا در قبالش یه چادر بگیرم و زنی که دم در ایستاده بود نگاه موشکاف و سرزنش بارش  رو از روژ لب من سر داد روی اندامم و پایین رفت و رسید به مچ پاهام و فاصله چند صدم میلیمتری پاچه از لبه کفشم رو به چالش کشید و نمی دونم بادهای بزرگواری و خانم منشی از کدوم سو وزیدن گرفت که من با وجود سرو وضع مورد دارم مجوز ورود پیدا کردم.

و خوب قلب ضعیف و بی جنبه ی من تحمل این همه خوش بختی رو نداشت که تب داشته باشم و کیف بزرگ و سنگیم و کیسه داروها و سرم های مامان و عکس ها و برگه های آزمایش ودست مامان رو هم نگه داشته باشم و چادر موقعیت نشناس و بی آبرو هم دقیقه ای یک بار لیز بخوره و تازه داغ تحقیر و تفتیش هم به دلم گذاشته شده باشه ، و باز تعادلم رو حفظ کنم ... و از خدا که پنهان نبود از تو چه پنهان ... کسی توی ذهنم نفرت مرگ باری رو تجربه می کرد .

 

توی سالن مربوط نشسته بودیم و من شانه های مامان رو ماساژ میدادم که از خوردن یک پارچ آب و سرم دلش به هم خورده بود که ناگهان چیزی دیدم که همه وجودم دل شد و در سینه پایین ریخت.

روبروی ساختمان بیمارستان یک مرکز خرید  بود با نمای شیشه ای چندین طبقه و کنارش یک پارکینگ عمومی و 2 تا شوتینگ زباله کنار هم و...یک درخت توت!

یوسف شاید اگر تو هم پیچش پر شور باد در میان شاخه هاو کشش و کوشش تسلیم آمیز شاخه ها رو در مسیر باد میدیدی دیگه فکر نمی کردی که اوج عشق بازی تنها منحصر به آمیزش دیوانه وار من و تو با همدیگه هست.

دلم گرفت یوسف. آیا من یه روز از این سرزمین دور می شم؟ آیا اینقدر متنفر شدم که پا روی دلبستگی هام بگذارم؟

آیا حسرت دیدار این ساده های نزدیک و صمیمی  برای همیشه به دلم نخواهد موند؟

پنجره دوست داشتنی اتاقم...

اون پنجره قهوه ای روبرو و زن مو طلایی پشت آن که هر شب با کودکی در آغوش  صورت آرایش شده اش رو به شیشه می چسبونه و منتظرکسی هست ...و گاهی که آن کسی دیر می کنه و دل من آشوب میشه از دلواپسی زن ... و درخت گردوی همسایه که چه ناز ها می کنه و چه نیازها به دنبالشه تا بلکه تابستان به بار بشینه

گلهای شمدونی و حیاط خیس از نم بارون بهار

 دم غروب و  چنار قدیمی که جلوی چشم من سر به آسمون کشیده

و کامیون شیر که صبح ها درست وقتی من سرسری و با عجله به مانتو و مقنعه ام عطر میزنم سر میرسه و از پشت دیوار سنگی حیاط سلام میکنه

خیابون خونه ما ...سربالایی شنی که نه اونقدرها سربالاییه و نه حتی یک دونه شن به خودش دیده اما... تو از چشم مجنون ببینش!

دلم از دوریشون چه دردی که نخواهد کشید!

...

از در بیمارستان که بیرون میومدیم. زن نگهبان نگاهم نکرد.شاید که به یاد بیارم اینجا هیچ چیزی بیشتر از یک " چیز " نیستم!

 

روز نخست که دم رندی زدیم و عشق         شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

 http://music.tirip.com/g.htm?id=24973

 

نیمه شب بیستم

 

 

یوسف ! آیا  هرگز از پیشینه ی  زن های خانواده چیزی برای تو گفته بودم؟  تنها چند ساعتیست که تو نیستی و امشب این جنون لعنتی  موروثی باز بین سلولهایم انگیخته شده و مرا به دردی انداخته که درمانش چند صدسال است در هیچ مرد و معشوقی کشف نشده .اگر مقصد زمان امشب باشد که نیست برف دونه آخرین دردمند قافله دختران لیلی  است .

 ما ، خانوم بزرگ خانوم ، شهربانو،  من ، یک کوروموزوم ایکس از هر نسل ، محکوم به عاشقی .

با تن و جان زنانگی می کنیم و با سر و به میل دل در دامی می افتیم که خلاصیش همانا وصال فرشته مرگ باشد مگر( و اینبار سرانگشتان مرگ هم زیرکی و جسارت آن ندارد که این دام بگسلد).

دی ان ای زنهای خانواده اما همیشه روزگار راهش را یک دست و ساده نکشیده است به نسل بعد .

گاهی صفر رفته است یا یک. یکی منم که همه نشانه های زن بودنم بالای په هاش اسیدی است و یکی مادرم که حتی در خواب هایش هم خیال زنانه ای نمی بیند.

و اینها همه ابتدای قصه ایست که فردا برایت نوشتنش را آغاز خواهم کرد . قصه شیدایی ما چشم  سبز عسلی های خانواده ، چنان که افتاد و خیز برداشت و هنوز روز هم به سرانجامی نرسیده است.

و بخند یوسفم که برف دونه ات میداند از تو دختری خواهد داشت با پوست سبزه و چشمانی عسلی با تشعشعی از سبز زمردی میان مردمک هایش  ،  و موهای صاف بلوطی تیره ، کوتاه و آزاد روی پیشانی .

ویولت کوچک که وقت بهار و شکوفایی بنفشه های سی سالگیش دام را تجربه خواهد کرد.

 

        خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش           نبماند هیچش الا هوس قمار دیگر    

                      

                                 http://music.tirip.com/g.htm?id=2955

نیمه شب نوزدهم

 

 

یوسف دی شب اگه بدونی ...خواب دیدم همه جا به هم ریخته بود. آسمون تهران سرخ و پر از گرد و خاک بود . ما خونه قدیمی بودیم . خونه که نبود...توی خرابه های خونه قدیمی...پاهای من فلج شده بود ... روی زمین خودمو این طرف اون طرف می کشیدم ...قرار بود تو بیای...می دونستم میای...اومدی منو روی دوشت سوار کردی ...توی شلوغی و سروصداها بردی جایی شبیه بیمارستان اما بدون دکتر ...پر از پرنده ...منو خوابوندی روی زمین روی بدنم پر از گنجشک شد ...بالا تنه ام رو توی بغلت گرفته بودی و به من شیر می دادی ...گنجشک ها به پاهام نوک میزدند و تو توی من فرو می رفتی...چه خوب بود... مثل طعم شیرین توت فرنگی  نوبرانه زیر دندان...مثل یک موج پر طراوت و تازه ی آفتاب  که در سوز زمستان به صورتت بخوره و  ر ح م  من  بادکنک  آبی رنگی بود که پر می شد از حجم دوست داشتنی تو...شبیه زمین وقتی از فضای دور نگاهش کنی ...دایره ی زنده ی پر رمزو راز ......  از تیله ی چشمام تیله های رنگی بیرون میریخت و توی یکی پسر کوچولویی بود ... شبیه تو  و از س ی ن ه من شیر می خورد ...توی یکی دخترکی که زیر سایه درخت بادام شازده کوچولو میخوند و زیر چشمی به دختر ۱۴ ۱۵ ساله ی دیگری نگاه میکرد که زخم تن ماهی ها رو پانسمان می کرد و به دریا برشون می گردوند...تیله آخری خالی خالی بود و بیرون از چشمای منم دیگه نه من بودم و نه تو...نه خونه قدیمی ...نه حتی خرابه های خونه قدیمی...چند صفحه از یک کتاب بود... داستان خوابم  ...درست همونطور که دیده بودم ...چند صفحه آخر کتاب گم شده بود ...من و تو هم انگار!

 

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب         که  حیف  باشد  از او غیر او  تمنایی