نیمه شب سی و نهم

عزیز دلم ...امشب قشنگ ترین شبیه که خدا آفریده ...قشنگ ترین شبی که من با چشمای خودم دیدم...اگه زیبایی رو بشه شبیه یه انسان توصیف کرد ...تو کمال زیبایی هستی...

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را

 

منو ببخش می خواستم خیلی بیشتر از این برات بنویسم اما انگار قرار نیست روزگار در روزهای قشنگ زندگیم با من مهربون باشه...به زودی همه چیز رو بهت میگم همه یادگاری هایی رو که در قلب من گذاشتی برگ به برگ برات ورق میزنم...

روزی که صدایم کردی

 و اسمم را نمی دانستی

طنین خواستنت

هنوز اذان من است

می دونی کسی اینجا هست که جسمش  از تو خیلی دوره اما روحش برای همیشه در نزدیک ترین نقطه جهان به تو قرار گرفته...دوستت دارم بهزاد نازنینم...تولدت مبارک

من نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست دارد؟ آیا کسی می تواند بفهمد دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند ؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند . نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزدو هیچ گاه دچار تردید نشود

                                        سمفونی مردگان (عباس معروفی )

نیمه شب سی و هشتم

تو باور نمی کنی اما من خواب دیدم سالها گذشته است تابستانی که در آن هستیم گم شده بود و هوا هوای پاییز بود نه این پاییزی که در راه است.  نه! همان پاییزی که سالهاست در شلوغی بساط خداوند گم شده است و دیگر زیبا نیست. این همه من چرا عاشق پاییزم؟ یوسف تو از پاییز و دلتنگی چه می دانی؟ تو از سایه های دودی رنگ مهرماه و دلهره ی زود به سر آمدن روز چه میدانی؟   تو از چشمک های مردک معتاد همسایه در پناه بعد از ظهر های تاریک بی پناهی چه می دانی؟ از تنهایی و بی پناهی ؟ از بی پناهی و تنهایی؟ من خواب دیدم زیر یک درخت لخت بی حیا جایی شبیه گورستان شبیه همه گورستان هایی که دورند و مثل مردم مسلول مطرودند ، زیر یک سنگ آبی تیره عمریست که مرده ام. سنگم را به نقش صورتم همان عکسی که چند روز قبل برایت فرستادم با گل میان موهایم کنده کاری کرده بودند. خاک توی چشمهایم پاشیده شده بود. توی چشمهایم که زیر نور آفتاب طلایی میشد و کسی با ظرافت چند قطره سبز زمردی میان جام طلا چکانده بود. یادت هست؟ یوسف تو را هم آیا خواب فراموشی در خواهد گرفت؟تنم زیر خاک بود با جای پاک لب هایت بر آن که هرشب گلی می رویاند از مهر تو و نور ماه  در خاک آغوشم. من مرده بودم. چنان بی صدا که انگار کودکی لال و ناتوان از اولین فریاد به این دنیا بیاید.  تو کجا بودی؟ و این است  عذاب ابدی من . جای تو که خالیست. مثل کسوف که تمام و تمام حسرت روشنایی خورشید است. و مرگ که می خواهمش با تو و زندگی که می خواهمش با تو .

 دیروز خوکچه شماره تلفن هما را داد و تو هما را نمی شناسی و تو هرگز روح اهوراییت هیچ همایی بر شانه ننشانده که هما طفلک آواره ایست میراثبر سهم سهمگین شب.  و من مرده بودم و چندین قرن بود انگار که دیگر نه منی بوده ام و نه تویی و نه خوکچه ای و نه همایی...و دلم هنوز می تپید که خدایا ! طفلک هایم ... و بیدار شدم.

من نمیمیرم. شاید وقتی...تو...هما...پسرک مشتاق انجمن که همه کتاب هایم را می خواند و امیر و برادرهایش که موج امیدند و طفلک های بی پناه در بعد از ظهر های تاریک ، لبخند بزنید...و من با ذوق بمیرم و با شوق بپوسم...

نیمه شب سی و هفتم

 

خدایا لطفا دیوانگی رو از من و من رو از دیوانگی نگیر! ...یوسف مرا ببخشد که دامنش سوخت از آتش عاشقی هایم...

شوکای زیبایم

جای دوری نرفته بودم

و تو در آشیانه نبودی

گشتم، گشتم و گشتم

گریستم، گریستم و گریستم

نوزاد کوچک من

پستان هایم هوای تو را کرده اند!    

 

                                      

                                               آخ!