نیمه شب چهل و پنجم

هفتۀ دیگه شهریور تموم میشه. خدایا حواست هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوست داشتنی حواست هست؟ تو که نمی خوای من به به باد برم ؟هان؟احساس می کنم گوشات رو گرفتی روت رو کردی اون طرف قهری...شایدم تصور احمقانه ایه...تو که قهر نمی کنی...اصلا از بس من احمقم تصوراتم از تو هم احمقانه شده! 

 

اما صدای منو بشنو لطفا! من این وضع رو تحمل نمی کنم.تو هم هرچی می خوای بهم بگی بگو...من فقط همین رو ازت خواستم ...فقط یه هفته مونده ها! 

 

نیمه شب چهل و چهارم

عزیز دلم  

من بهترم ...آروم هستم...جنون باد پاییزیه...تو که منو می شناسی...ببخش...برف دونۀ مجنونت رو ببخش! 

 

می دونم نباید اینطور باشه اما بهم حق بده شیرینم...  

 

 وقتی تو نیستی 

 نه هست های ما چونان که بایدند  

 نه بایدهای ما چونان که هست

نیمه شب چهل و سوم

تعجب که نمی کنی یوسف هان؟ نمی فهمی پاییز نزدیکه؟...فصل دیوانگی...و بعد آرزو می کنم هیچ بعدی در کار نباشه من دیگه منتظر دونه های برف نیستم. من منتظر زمستان نخواهم موند. چطور می تونم اینقدر شهامت داشته باشم که زمستان گذشته رو از یاد ببرم؟ وقتی تا مغز استخوانم از سرما سوخت و من چنان مایوس هستم که باور نمی کنم خاکستر یخ زده اندامم به زمستان دیگری بکشه ...دیگه دلم نمی خواد به اون روز برسم دلم میخواد ۱۰ دی رو از تقویم پاک کنم. می دونی یوسف آدم می تونه در طول یک روز عرض هزار سال زجر رو از سر بگذرونه...این حق من نیست...تو خاطرت نیست اما من ...زیر بهمن فراموشکاری های تو مدفون شدم... به همین سادگی! 

 

  
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
ایا چگونه می شود از من ترسید ؟
من من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام  


و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است  

و داد زد باور کنید من زنده نیستم
من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم آه ولی او ...
او بر تمام این همه می لغزید
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
 و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت 
 

حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در اینه بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند 

 
آه
ایا صدای زنجره ای را
که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند  


و شهر ‚ شهر چه ساکت یود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
 با هیچ چیز روبرو نشدم  


 افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد 

 
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
 

 افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور  ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام 

 
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
 و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند  


شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست  ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ