نیمه شب پنجاه و چهارم

یه طوری روی تخت دراز کشیده بود که انگار قراره چند ثانیه بعد خیلی راحت و سرحال از جاش بلند بشه. فکر می کرد مسخره تر از این ممکن نیست. امروز ظهر روی تخت خوابش توی اتاقش لم داده بود و کتاب می خوند و امشب، فقط چند ساعت بعد، باید روی تخت باریک و ناراحت بیمارستان ثانیه ها رو بشمره تا سیاهی شب به صبح برسه.    

 

دختر تخت کناری هم سن و سال برف دونه بود. تصادف کرده بود. شوهرش هم کنارش بود. آشفته تر انگار. خم شده بود روی دخترک و دست چپش رو به بالای سر همسرش تکیه داده بود. برف دونه هم که فکرش رو می کرد می ترسید. نکنه جواب آزمایش های این دخترک خونریزی مغزی رو نشون بده. چقدر همه چیز زود در هم می شکنه. کی فکرش رو میکرد؟ طفلک ها الان باید lakht و بی خیال خمار خواب نیمه شبشون باشن. مثل برف دونه که نباید اونجا می بود.   

 

 اما باز همین هم جای شکر داشت. برف دونه فکر کرد اگه مثلا یه همچین اتفاقی برای متین می افتاد چقدر غصه می خورد اگه میدید هیچ کس کنارش نیست که که دست حمایتگرش رو بالای سرش حائل کنه. خدا رو شکر کرد که اتفاقات رو طوری کنار هم چیده بود که اون شب برف دونه اونجا باشه نه متین. بعد خندید. انگار یادش رفته بود خودش هم اونجا تنهاست. هرچند که این همه واقعیت نبود.   

 

 کنار برف دونه یه دیوار سفید بود. که هیچ حس خاصی رو توی ذهن بیدار نمی کرد. اما خوبیش این بود که می تونست  تصویر هر کسی رو که دلش می خواست روی سفیدی دیوار تجسم کنه. خودش رو تا جایی که امکان داشت به منتها علیه سمت چپ کشید . نزدیک نزدیک دیوار. بوی فلز یخ مخلوط با بوی الکل توی بینیش پیچید. سرش رو کامل برگردوند سمت دیوار. شوهر دخترک با صدای ضعیف و ملایمی گفت ببینمت مریم! دخترک نفس عمیقی کشید و برف دونه چشماشو بست و توی دلش دید که دخترک سرش رو به بازوی شوهرش فشار داد و به سوال نامعلومی پاسخ مثبت داد. 

  

 

دست راست برف دونه بی حس شده بود. اتصال دردناک سوزن هم نمیگذاشت دستاشو توی هم قلاب کنه. مثل همه وقتهایی که می خواد پا به پای خیالاتش لحظه ها رو سپری کنه. نمی دونست چرا بوی الکل بیمارستان اونو یاد پسر خاله بزرگ می اندازه. یاد بوی عطر مخلوط با عرقش. یاد بوی عطر تند بیحیاش که مخلوطی بود از انواع و اقسام بوی تن ها و اودکلن های زنانه. نمی دونست چرا فکر می کرد این پسر خاله هر شب پیش از این که کنار زنش به خواب بره برنامه ی کلاه برداری های مالی و عاطفی و جنسی روز بعد رو در ذهنش مرتب می کنه. یادش افتاد شیرین 47 ساله با چه شرم و ناباوری گفته بود مردک به فامیل های شوهر دار خودش هم رحم نمی کنه. و دلش گرفت وقتی یادش افتاد  حمید که می خواست زن بگیره این پسرخاله ی پیشونی سفید کلی دست و پا زد و مخالفت کرد چون هیچ کس نمی دونست اما الهام به برف دونه گفته بود که عروس کارمند این پسرخاله هست و مردک براش نقشه کشیده و هوس خوابیدن با این عروسک دست و پا بلوری 19 ساله بی قرارش کرده.   

 

 یادش افتاد به عید که توی شهرستان اتفاقی همدیگه رو دیده بودند. وقتی با فامیل رفته بودند باغ مادربزرگ پیک نیک. پسرخاله عصر همراه برادرهاش رسید. مثل همیشه یک جوری لباس پوشیده بود که انگار نه 55 ساله که 25 ساله هست. همون بلیز و شلوار جین و جلیقه ی عکاسی. مدلش هر روز سال همین بود. ذهن مقلد و  کم هوشش از خلق ترکیب دیگه ای عاجز بود. انگار که اونیفرم مخصوص همه عمرش باشه. انگار که جا کشی هم اونیفرم داشته باشه. موهای رنگ شده اش رو با دقتی عجیب از راست به چپ شانه کرده بود. رشته های مو شده بودند خطهای سیاه موازی. مثل اینکه بگن ما کارمون رو خوب بلدیم. نگاه پر التهابش گشت و گشت و روی دامن خواهر اکرم که داشت آجیل جلوشون می گذاشت ثابت موند. می شد با ضریب اطمینان صد در صد گفت سابقه دریدگی این چشمها به نخستین لحظه تولد می رسید.  

 

برف دونه فکر کرد اه! همش تقصیر بوی گند الکل بود. انصاف نبود که دخترک تخت کناری خودش رو تسلیم بوسه های نرم و غمخوارانه ای کرده بود که شوهرش از پیشانی و گونه ها و چشمها و لب هاش بر می داشت و برف دونه که هر لحظه حالت تهوعش شدت می گرفت غرق شده بود در یاد چندش آور پسرخاله پیشونی سفید.   

 

 آیا این معنیش این بود که جای بهزاد خالی؟ شاید فقط برای چند ثانیه. بعد بلافاصله پشیمون شد. دلش نمیومد. بهزاد پسرک دلبندش بود. چه کسی از غمگین شدن دلبندش خوشحال میشه. ترجیح میداد همینطور تنها و بدون غمخوار این شب طولانی رو صبح کنه تا اینکه شاهد غصه خوردن بهزاد باشه. خیلی وقت بود فکر می کرد بهتره به جای غصه و دل نگرانی چیز دیگه ای هم برای مرد زندگیش داشته باشه.   

 

یک نفر با شتاب از ورودی پارتیشن اونها داخل شد. اونقدر سریع که شوهر دخترک فرصت نکرد بوسه آخرش رو به پایان ببره و تقریبا از کنار تخت جهید عقب. پرستار بود. با بی حوصلگی آشکار برگه رسید آزمایشگاه رو داد به مرد که بره و جواب آزمایش ها و اسکن رو بگیره. نگاه پرسشگری به برف دونه کرد که یعنی تو چی پس؟ و جواب شنید سرم که تموم شه می رم میگیرم.  هرچند که فکر می کرد آزمایش خون چه ربطی به وضعیت  اون داشت؟  باردار که نبود. اینو به پرستاری هم که اومد خون گرفت گفت. نمی شد بگه اصلا امکانش نیست چون اسپرم ها نمی تونن پرواز کنن و از آمریکای شمالی به تهران برسن. اما پرستار با پوزخند جواب داده بود لازمه! برف دونه رنجید. یا شاید بهتره بگیم دلش گرفت. خون گرفتن 2 3 دقیقه بیشتر طول نکشیده بود اما همین فرصت کم برای اثبات نامهربونی اون زن کافی بود.  

  

همیشه از همین دلش می گرفت. توی ذهنش خطاب به خیلی ها می گفت می شد که مهربون باشی. اما نبودی. حتی گاهی که یاد مجید و خاطرات پیش از مرگش می افتاد، یاد  بعضی روزها، روزهای بد، نمی تونست که به مجید اعتراض نکنه که می شد مهربون باشی! اما نبودی.  

 

دخترک تخت کناری از غیبت شوهرش استفاده کرد. رو به برف دونه گفت تو هم تصادف کردی؟ برف دونه فکر کرد چرا مجبوره چشم هاشو باز کنه. چرا مجبوره از خیالاتش خداحافظی کنه. چرا اونجا تنهاست؟ فقط گفت نه! بعد انگار حس کرد ته لحن دخترک یک چیزی شبیه معصومیت بچه ها دل آدم رو می لرزونه. اضافه کرد نگران نباش چیزی نیست. زود میری خونه. دوباره همه چیز خوب میشه. بعد زود یادت میره که یه همچین شبیم بوده.  دخترک گوشه لب هاش به لبخندی پایین کشیده شد که یعنی نمی دونم، شاید.   

 

 

شوهر دخترک برگشت. گفت دیدی گفتم امشب نگهت نمی دارن خانومی. خبری نیست. سالم سالمی. بگذار دکتر کشیک بیاد ببیندت مرخصت کنه بریم خونه. دخترک آشکارا ذوق زده میشه. یادش میره که می خواسته به برف دونه بگه تو هم زود میری خونه. سعی می کنه از جاش بلند شه بشینه. بلند می گه آخیش و موهاشو رو مرتب می کنه. آماده برای رفتن. چند دقیقه بعد شوهرش زانو میزنه پایین پاهای دخترک و کفشهاش اون رو پاش می کنه.  بعد مثل باباهای مهربون بغلش می کنه و از تخت میگذاردش پایین. از در که بیرون میرن تازه یادشون می افته چند ساعتی همسایه برف دونه بودن و بی اینکه به صورت این همسایه ساکت و بی آزار نگاه کنن می گن خدافظ.  

  

برف دونه اما به نظر نمی رسید قصد رفتن داشته باشه. انگار که یه شب اومده باشه مهمونی یا اینکه اینا همه یه فیلم سینمایی باشه که باید تا آخر تماشا کنه. ساکت و اندیشناک لم داده بود روی تخت و حال و هوای اتاق رو مزمزه می کرد تا ذهنش مهمان دیگه ای برای ساعات باقی مونده تا صبح انتخاب کنه. دلش اما آشوب بود. بی تاب به این طرف و اون طرف نگاه کرد. چیزی دم دست نبود که به کارش بیاد. هم زمان با فوران اشکهاش، شاید از شدت استیصال، استفراغ کرد روی ملافه سفید تخت.

نیمه شب پنجاه و سوم

 

برای تو نگرانم. عمر من. زندگی من. جون من. بهزاد من. 

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‏اند

چون من که آفریده‏ام از عشق جهانی برای تو  

                                        

                                    حسین پناهی

نیمه شب پنجاه و دوم

آه! خدایا چی بگم؟ من نیستم. من دستم بهش نمی رسه. تو که هستی. تو که دستت به همه می رسه. چرا منو به این برزخ انداختی؟ حتی نمی تونم یک کلمه بهت اعتراض کنم. جون خودم وسطه. نمی تونم باهاش بازی کنم که. خدایا من تا کجا باید بکشم؟ اگه بهت اعتراض کنم بازی رو می بازم. اما تو فقط تو می دونی تو دل من چی می گذره. فقط تو می دونی. آخ خدای من. حتی نمی تونم نفرین کنم. حتی نمی تونم توی چشمای تو نگاه کنم. مثل همیشه بگم به تو سپردم. خدایا منو به کی سپردی؟ خدایا اینبار زیاد طول نمی کشه. منو از این مهلکه نجات بده. ای خدای زنده در لحظه تولد و مرگ. خدایا این آخرین باره. تموم!