نیمه شب پنجاه و نهم

سلام عشق ایرانی من. معشوق ایرانی من. عاشق ایرانی من. نمی دونی وسط شلوغی امروز و دیروز برف دونه، وسط همه دلمشغولی های دلچسب یا معمولی یا اجباریش هی یاد تو می افتاد. یاد اینکه عاشق تو هست. و فکر کرد چقدر خوشبخته که هم قدرتمنده هم صبوره هم اهل مطالعه و یاد گرفتنه و هم اهل کاره و سختکوش و هم با احساس و کمی هنر مند و هم با سلیقه هست و خوش اخلاق و مهربون و شریف. هم انعطاف پذیره و هم مصمم و قاطع . یادش افتاد علاوه بر همه اینا عاشق هم هست ...عاشق تو...روز عشق ایرانی مبارک! عشق ایرانی من، معشوق ایرانی من، عاشق ایرانی من...بهزاد من.  

 

  http://music.tirip.com/g.htm?id=1854 

 

 تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره  

رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره 

 

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره  

قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره  

 

من نیازم تو رو هر روز دیدنه 

از لبت دوست دارم شنیدنه 

 

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون می زنه

تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه  

 

تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب

من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه 

 

من نیازم تو رو هر روز دیدنه 

از لبت دوست دارم شنیدنه 

 

تو مثل وسوسۀ شکار یک شاپرکی 

تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی 

 

تو قشنگی مثل شکل هایی که ابرها می سازن 

گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن 

  

من نیازم تو رو هر روز دیدنه 

از لبت دوست دارم شنیدنه 

 

نیمه شب پنجاه و هشتم

نمی دونم چرا هرچی فکر می کنم یادم نمیاد ۲۵ بهمن پارسال کجا بودم و در چه حالی بودم و چه می کردم. به نظرم بهتره سال دیگه هم به یاد نیارم ۲۵ بهمن امسال کجا بودم و در چه حالی بودم و چه می کردم.

نیمه شب پنجاه و هفتم

 بهزاد جانم! متن پایینی رو امروز لای یادداشت هام پیدا کردم. مال زمستون پارساله. یادم رفته بود برات بفرستمش. فکر نکنم هنوز دیر شده باشه.خدا رو شکر که هنوز دیر نشده. 

 

دوستت دارم. 

.......................................................................

 

من خواب دیدم بهزاد. خواب دیدم یک روزی رو مثل یک دوشنبه مه الود که روی تقویم با خودنویس صورتی پر رنگ علامت خورده بود 10 دی ماه. با چشم می دیدم که هستم  اما  چه بودنی که انگار می رفت که دیگه نباشه و تک تک نشانه های گرم و پر شور حضورم میرفت یادگاری های رنگ باخته زنی در  گذشته باشه. حالا نبود. نه! خیلی پیشترها، پیشتر از این که این  روزها بیاد. این روز ها که دل اسمون اینطرف و اونطرف دنیا کیپ تا کیپ از غصه و وحشت ابر گرفته باشه و من سردم باشه و تو سردت باشه و من بگم بهزاد مبادا بیرون که میری گوشات رو نپوشونی یخ کنن مبادا پولیورت به قدر کافی گرمت نکنه  و ایا من نمی دونم چیزها که بدتر از سرما هست که سرما  خط عمیق و دیرینه ی سرنوشت تو رو از کف دستت پاک نخواهد کرد وتو چه سخت لب فرو بستی و  تو آیا نمی دونی من انس گرفته ام با سکوت  مردی که صدایش  در هزار توی  مردانگی های صبورانه و صبوری های مردانه اش پیچیده وچه چیزها که نگفته است و من شنیده ام 

 

سردی سوزناک این روزها تنها بهانه است که تو  بگی "طفلی تو خانومی باز راه دانشگاهت رو برف گرفته و اگه اونجا بودم خودم برفا رو از سر راهت کنار میزدم"  و من یادم رفته  یادت بیندازم راه که می رم کسی درونم شیون می کنه رد پاهایت چقدر تنهاست.  

 

  آیا برف میباره که من لرزون لرزون خیابون شنی رو بالا برم و هی لیز بخورم و لیز نخورم و دستاموتوی جیبم فرو ببرم و صدای آه و اندوه انگشتامو بشنوم که برف دونه تو که نیستی کی انگشتای یخ کرده بهزاد رو ها کنه که گرم بشن؟ و این کم نیست برای همسرت که  به هوای تو نفس به نفس دلواپسی در هوا می پراکنه .   

 

داشتم از کابوسم برای تو می گقتم... همه جا کوه بود و مه که  دور تا دور یه ساختمون سفید بی قواره رو گرفته بود . من توی اون ساختمون بودم. ساختمونی که خونه ما نبود. بهشت سبزرنگ پر گل و سبزه ی کوچک ما نبود که دوست داشتم  5 تا  نسترن زرد رنگ و2 افتاب گردان و 5بنفشه و 5تا رز صورتی   احاطه اش کرده باشه و با یه تک درخت بید مجنون که با نگاه بی کران و با صفامون باغ صدایش بزنیم وشاخه های نازکش  عصر های اخر هفته سرت رو  روی دامن من سایه بانی کنه وتاب دونفره ی بنفش رنگ هم نبود که دوست داشتم هدیه روز  تولدم باشه و اتاق ما نبود که چقدر دلم  می خواست  دیوارهاشو با هم صورتی ملایم بکنیم ومن اثر  دستهای  تو رو و لبهای خودمو  روی دیوار حک کنم و لب پنجره گدون گل یاسمون موهای سبزش رو افشون کرده باشه و من صبح به صبح که به گلهای کوچیکی که تازه به دنیا اومدن و هنوز اسمی ندارن  خوش آمد بگم و اسم گل اولی بهزاد باشه و اسم گل دومی بهزاد باشه و اسم همه گلها بهزاد باشه و تخت خوابمون  که فقط اندازه من توی بغل تو ما رو پناه بده. نه! هیچ کدوم اینا نبود. اونجا خونه ما نبود. من توی خونه غریبه ها چکار می کردم؟ 

 

 به تاقچه تکیه داده بودم و گوشی دستم بود و تو توی تلفن حرف میزدی  مثل همیشه اروم و یکنواخت و مطمین گفتی خانومی مراقب باشی ها! خانومی ...خانومی گل سرخ...و صدایت رفت  و من حس کردم تو رفتی.  

 

 گیج و مبهوت بودم  که.. من چرا اینجام؟تو کجا یی؟سراغ تو رو باید از کی می گرفتم اونجا تنها نبودم اما مگه نه اینکه تو نبودی؟ مگه نه اینکه وقتی بهزاد نیست، کسی با برف دونه نیست؟ اصلا مگه کسی تو رو می شناخت؟ کسی که صدای تو رو نشنیده بود وقتی می گفتی "نه برف دونه طبیعت برای ابد به زندگی ادامه نمی ده برف دونه علمی نگاه کن و  شهاب سنگی هست که سال  ۲۰۳۲خیلی به زمین ما نزدیک میشه و میفته  یعنی اگه بیفته و اگه بگذارند که بیفته می افته توی ایالت آریزونا و  زمین رو میشکافه تا داغ دلش تازه بشه و حرف سینه سوخته اش رو به گوش همه مردم برسونه و ظرف ۳۰ ثانیه جهانی رو نابود کنه. برف دونه  نترس!"  و به صورتم نزدیک می شدی و توی نگاهت هیچ کس با من سر جنگ نداشت و من خیلی وقت بود تصویر خودمو توی چشمای دیوهایی که فریاد میزدند و به همه حتی خودشون فحش می دادن و دیوهایی که فریاد نمی زدن اما توی زیر و بم صداشون چیزی شبیه اوج یک بدخواهی نهفته چیزی مثل یک وقار تقلبی من رو شکنجه می کرد، فراموش کرده بودم. فقط چند لحظه گذشته بود انگار که با چشمای خودم دیدم که دارم آب می شم. مثل برف زیر شلاق شعله های آفتاب .  

 

نمی دونم چطوری سر از آسمون در آوردم. من و تو باز با هم بودیم مثل دو موج پی در پی از هوا که به دنبال هم در جریانند من داشتم می پرسیدم :"جهان که نابود میشه ما کجا میریم بهزاد؟"تو لبخند زدی ورنگ پریدگی ترسیده ی گونه هامو با لبهات دلداری دادی و زمزمه کردی اونوقت من شما رو توی پیرهنم روی دلم قایم میکنم که آتیشها پیدات نکنن و با هم میریم و میریم تا برسیم به خونمون توی اسمونا".  


من فکر می کنم...به نظرم...ما مرده بودیم!